چند ضربه ی کوتاه به در نیمه باز کلاس زده شد.
به سمت در می رم و بازش می کنم .
مامان مهربون علی یار همراه ...
ـ سلام ، من پدربزرگ علی یار هستم!
خدای من ، یک مامان و یک پدر مامان!
خیلی ذوق کردم و در پوست خود نمی گنجیدم!
آخه پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها خیلی خوبن ، خیلی !!!
با تمام احساس دست پدربزرگ رو گرفتم و دعوتشون کردم داخل کلاس.
ما در لحظات کوتاهی که کنار هم بودیم ، کلّی انرژی گرفتیم.
بهترین لحظه وقتی بود که پدربزرگ ، علی یار رو با تمام وجود در آغوش گرفته بود ... 
و بچّه ها به عشق پدربزرگ دست می زدند!
پدربزرگ می گفتن من هزارکیلومتر راه ، برای دیدن شماها اومدم.
ایشون به همه ی ما سفارش کردن ، قدر لحظات زندگی رو بدونیم و برای موفّقیت در زندگی تلاش کنیم.
اگر هر روز یک روز استثنایی برای ما هست ؛ امّا امروز ، یک روز استثناییِ خاص ، برای همه ی ما بود.
ممنون پدربزرگ که اومدید.
ممنون مامان خوب ، که یک لحظه ی خیلی شیرین رو برای من و بچّه ها ، فراهم کردید.

 

سایت های مرتبط